شکارچی تنها:
چرا فرنچایز غارتگر در جهان سازی شکست خورد؟
به گزارش پرتوبلاگ، فرنچایز غارتگر هیچگاه ثبات مجموعه هایی چون «بیگانه» را نیافت، اما همچنان با تغییر فضا و زمان، در جست وجوی بازآفرینی خود از دل ترس، خون و بقاست.
سرویس فرهنگ و هنر مشرق - فرانچایز «غارتگر» به شکل یک سریال سینمایی هر چند سال یکبار در راه خط تولید هالیوود قرار می گیرد، اما بر خلاف مجموعه های دنباله داری نظیر «جنگ ستارگان» و «بیگانه» با دنباله ها و اسپین آف های متفاوت، جهان داستانی خودرا عمیق تر نمی کند و کوشش های انجام شده، برای ساختن نسخه ای بهتر جز در موارد خاص، در بیشترِ سه دهه گذشته چندان نتیجه بخش نبود. علیرغم این افت کیفی آشکار وخستگی تماشاگران از این شکارچی، همچنان داستانهای مشابه در چارچوب های متنوع ایجاد می شود.
در مورد مجموعه سینمایی «احضار» بیشتر بخوانید:
پایان سرد برای دنیای داغ «احضار»؛ آیا «آخرین مراسم» نقطه مرگ ژانر ترس نوین است؟/ حقیقت یا فریب؟ راز پرونده های حقیقی پشت فیلمهای احضار فاش شد!
فیلم شکار (Prey) در سال ۲۰۲۲ توانست این مجموعه را تا حدودی احیا کند و آنرا در راه هوشمندانه ای (نسبت به نسخه های پیشین) قرار دهد. بتازگی هم فیلم «غارتگر: قاتل قاتلان»در قالب یک پویانمائی آنتولوژی که شامل سه داستان کوتاه است و در دوره های تاریخی متفاوت اتفاق می افند به افزوده های این فرنچایز اضافه شده است.
به همین بهانه، می توان مجموعه فیلمهای غارتگر همچون دونسخه فرعی «بیگانه ضد غارتگر» را بررسی و رتبه بندی کرد که کدام فیلم در رتبه نخست قرار می گیرد.
۱-غارتگر اول ۱۹۸۷ - ماهیچه، مسلسل، آرنولد، جسی ونتورا و دیگران
دهه هشتاد میلادی در اوج دوران جنگ سرد، اوج دوران ماهیچه ها، مسلسل ها و نمایش مردانگی بود و اولین «غارتگر» با این فرمول ساخته شد. فیلمی اکشن با سطحی بی سابقه از مردانگی، حضور حداقلی زنان و البته هیولاهایی که ناشناخته بود.
این فیلم به معنای حقیقی کلمه یک فیلم مردانه است؛ از آن نوع آثاری که در آن آب دهان انداختن «جسی ونتورا» روی چکمه یکی از کاراکترهای منفی، نه بعنوان رفتار ناپسند، بلکه نمادی از جسارت و اقتدار تفسیر می شد. در این فیلم احساسات حدودا وجود ندارند، مگر در قالب خشونت؛ اما همین خصوصیت بخشی از جذابیت فیلم است.
نحوه دست دادن نمادین آرنولد شوارتزنگر و جسی ونتورا در فیلم غارتگر قدرت نمادین نخستین «غارتگر» چنان چشم گیر است که دو نفر از بازیگرانش بعدها فرماندار شدند — آرنولد شوارتزنگر در کالیفرنیا و جسی ونتورا در مینه سوتا — شاید به لطف نوعی خاطره ناخودآگاه رای دهندگان از همین فیلم. قدرت نمادین نخستین فیلم چنان چشم گیر است که دو نفر از بازیگرانش بعدها فرماندار شدند — آرنولد شوارتزنگر در کالیفرنیا و جسی ونتورا در مینه سوتا — شاید به لطف نوعی خاطره ناخودآگاه رای دهندگان از همین فیلم.
به هرحال، رای دهندگان طالب قاتلان عضلانیِ، "بیگانه شکارچی" را در رأس ایالت های خودبودند.
داستان از آن جا شروع می شود که دولت آمریکا گروهی از مزدوران را به سرکردگی داچ (آرنولد شوارتزنگر) برای یک مأموریت نجات به جنگل های آمریکای لاتین می فرستد تا مقام های دولتی ای را که «تصادفاً» از مرز عبور کرده اند، نجات دهند.
آن ها با دیلن (کارل ودرز)، مأمور سازمان سیا، همراه می شوند، اما خیلی زود درمی یابند که فریب خورده اند و در حقیقت بعنوان تیم ترور به کار گرفته شده اند.
این بخش روایی خیلی زود رنگ می بازد، چونکه فیلم به نقطه ای می رسد که مخاطب آغاز به دیدن جهان از دید شکارچی بیگانه می کند، موجودی با دید حرارتی که درحال تعقیب داچ و تیمش برای شکار است.
فیلم خیلی زود به حال وهوای داستان کلاسیک خطرناک ترین شکار (The Most Dangerous Game) نزدیک می شود. او با خودش توپ لیزری و دستگاه نامرئی سازی مسلح را حمل می کند و سربازان را زیر نظر دارد؛ آنها می دانند که شکار می شوند، اما نمی دانند توسط چه چیزی.
فیلم خیلی زود به حال وهوای داستان کلاسیک خطرناک ترین شکار (The Most Dangerous Game) نزدیک می شود؛ جایی که داچ، بعنوان تنها بازمانده، تصمیم می گیرد آخرین نبرد را آغاز کند و شکارچی را به طعمه تبدیل کند.
فیلم «جان مک تیرنان» یکی از معدود آثار ماندگار از دوران معروف به «عصر پلنت هالیوود» در سینمای اکشن است. ترکیب یک فیلم اکشن با بازی «شوارتزنگر» و یک فیلم هیولایی (Creature Feature) در این فیلم به تعادلی عجیب و تماشایی رسید؛ نه قهرمان اکشن و نه موجود فضایی هیچ کدام بر دیگری غلبه ندارند.
شخصیت عضلانی و غیرعادی شوارتزنگر به طرزی جالب با چهره فجیع سیاه شده و فک های بازشونده شکارچی، هم سنگ می شود، مثل دو تایتان غیرانسانی که برای بقا می جنگند.
این دو موجود فراتر از زندگی روزمره، با نیرو و غریزه خود درگیر نبردی مرگ بار می شوند و هرچند پایان فیلم تا حدی قابل پیش بینی است، نتیجه دقیقاً همان چیزی است که از یک فیلم اکشن با بازی آرنولد شوارتزنگر انتظار می رود.
فیلم لحظات اغراق آمیز مثل «غارتگر۲» ندارد و هیچگاه در ورطه اغراق و بی هدفی گم نمی گردد. مشابه فیلم «غارتگران» تلفیقی از چهره های اکشن و کمدی است، با این تفاوت که این دفعه همه آنها دارای خصوصیت های شخصیتی منحصربه فرد و شیمی جالبی با یکدیگر هستند.
قهرمان فیلم، داچ( آرنولد شوارتزنگر)، به اندازه «نارو» در «شکار» یا الکسا در «بیگانه ضد غارتگر»، کارآمد است و بر خلاف فیلم «شکار» در این فیلم احساسات حدودا وجود ندارند، مگر در قالب خشونت؛ اما همین خصوصیت بخشی از جذابیت آن است.
در هالیوود شوخی جالبی دهان به دهان می چرخید بر مبنای اینکه در قسمت بعد، راکی باید با یک بیگانه از فضا مشت زنی کند!این فیلم به سادگی یکی از پرارجاع ترین آثار تاریخ سینما است. این میزان از اهمیت فرهنگی حدودا بی همتاست. در این فیلمها و موجوداتی که محور آنها هستند، چیزی نهفته است که به لایه ای عمیق تر از ماهیت انسان اشاره دارد.آیا این غریزه بقاست که ما را باردیگر بسمت آنها می کشاند؟ یا آینه ای است که دیدگاه ما نسبت به قدرت و مردانگی را بازتاب می دهد؟یا شاید تنها به این علت است که دوست داریم هیولاهای خاص را روی پرده دیده شوند.
طبق افسانه های هالیوود، فیلم «غارتگر» زمانی شکل گرفت که بعد از ساخت قسمت چهارم «راکی» همان قسمتی که مشت زن معروف، راکی بالبوا، حریف روس تقویت شده با فناوری، دلف لاندگرن را شکست می دهد، در هالیوود شوخی جالبی دهان به دهان می چرخید بر مبنای اینکه در قسمت بعد، راکی باید با یک بیگانه از فضا مشت زنی کند!
گفته می شود که «جیم و جان توماس»، نویسندگان فیلم، این شوخی را جدی گرفتند و ایده ای با تمرکز بر نبرد «قهرمان اکشن در مقابل موجود فضایی» را توسعه دادند که در ابتدا با نام «شکارچی» شناخته می شد.
بعد از خرید فیلم نامه توسط استودیوی فاکس قرن بیستم، تهیه کننده جوئل سیلور که قبل تر با آرنولد شوارتزنگر در فیلم «کماندو» همکاری کرده بود پروژه را با همکاری «لارنس گوردون» و «جان دیویس»به سمت تولید هدایت کرد و «جان مک تیرنان»، کارگردان تازه کار آن زمان، برای کارگردانی انتخاب گردید.
«جوئل سیلور» بعدها تهیه کننده ی فیلمهای بزرگی مانند «متریکس» و «شرلوک هولمز» شد؛ گوردون هم آثاری همچون «پسر جهنمی» نگهبانان(۲۰۰۹) را ساخت؛ دیویس تهیه کننده »من ربات هستم: شد.»مک تیرنان: در فاکس ماند تا فیلمهای معروف «جان سخت» را کارگردانی کند.
با آغاز فیلم برداری در نقاط مختلف و گرمسیری مکزیک، خیلی زود مشخص شد که ظاهر اولیه ی موجود بیگانه (ترکیبی عجیب و نامتناسب از اعضاء بدن حیوانات مختلف) کاملا اشتباه است.
در ابتدا «ژان-کلود ون دام» هنرپیشه و رزمی کار بلژیکی، قرار بود نقش این موجود را بازی کند، اما از همان اول تفاوت فیزیکی او با دیگر بازیگران به مشکل بزرگی تبدیل شد چونکه تمام اعضاء گروه کماندو از هیکل دارترین مردان روز هالیوود بودند و بدن ورزیده ولی باریک ون دام در لباس سنگین و نامتناسب هیولا کاملا ناهماهنگ به نظر می رسید. افزون بر این، «ون دام» بشدت از لباس سنگین و گرم شکایت می کرد و ناراضی بود از اینکه چهره اش در فیلم دیده نمی شود.
پس از توقفی طولانی برای رفع مشکلات بودجه ای و طراحی موجود، فیلم برداری زمانی از سر گرفته شد که «ون دام» کنار گذاشته شد و نقش موجود به «کوین پیتر هال»، بازیگر ۲ متر و ۱۸ سانتی متری، سپرده شد کسی که تجربه ی بازی در پشت ماسک را در فیلم (هری و خانواده هندرسون) در نقش ساسکواچ داشت.
انتخاب «هال» نتیجه ای دقیقاً مطابق انتظار به بار آورد، او با قامت بلند و حرکات سنگینش، حتی از «شوارتزنگر» و سایر بازیگران هم بزرگ تر جلوه می کرد و به موجود شکارچی، ابهت و ترس مورد نظر سازندگان را بخشید.
۲- غارتگر ۱۹۹۰/ از شوارتزنگر تا گلاور؛ سقوط یک اسطوره در دنباله ای بی روح
فیلم «غارتگر ۲» از آن دست دنباله های هالیوودی است که ساختشان حدودا اجتناب ناپذیر بود. نسخه نخست در سال ۱۹۸۷ با بازی آرنولد شوارتزنگر، موفقیتی عظیم در گیشه کسب نمود و «استودیوی قرن بیستم فاکس» نمی توانست در مقابل وسوسه ساخت ادامه ای برای آن مقاومت کند، حتی اگر «شوارتزنگر» در آن حضور پیدا نمی کرد؛ بازیگری که بدون تردید اصلی ترین عامل سودآوری قسمت اول محسوب می شد.
اما نتیجه، فیلمی است سرشار از خصوصیت های تیپیک دنباله های سینمایی و در این فیلم نسبت به فیلم اول همه چیز «بیشتر» است، خشونت بیشتر، شمار قربانیان بالاتر، جزییات بیشتر درباره ی ی نژاد شکارچیان فضایی، سلاح های بیشتر برای شکارچی و بالاخره، شکارچیان بیشتر. اما همانطور که تماشاگران خیلی زود متوجه می شوند، «بیشتر» همیشه به معنای «بهتر» نیست. گاهی فقط تکرار مولفه های فیلم قبلی با شدت بالاتر است.
داستان فیلم در آینده ای نه چندان دور، یعنی سال ۱۹۹۷ جریان دارد، زمانیکه از نگاه سازندگان (در سال ۱۹۹۰) امکان دارد خشونت و درگیری های باندی سراسر لس آنجلس را فرا گیرد.
در صورتیکه «غارتگر» اول در جنگل های استوایی جریان داشت، دنباله آن به «جنگل های بتنی» شهر منتقل شد؛ شهری آشفته و آلوده که در آن پلیس ها زیر سلطه جنایت کاران بی رحم درمانده شده و شکارچی از فراز ساختمان ها با دید ماوراقرمز، قربانیانش را زیر نظر دارد و صدای ضبط شده آنها را بارها برای خود پخش می کند.
دنی گلاور در «غارتگر۲» شوارتزنگر ترجیح داد در در«ترمیناتور۲: روز داوری» بازی کند و دیگر قهرمانان اکشن دهه ی ۸۰ (نظیر سیلوستر استالونه، پاتریک سوویزی، بروس ویلیس و... ) هم درگیر پروژه های خود بودند و نقش اصلی فیلم به دنی گلاور رسید. بازیگری که در آن زمان بیشتر بعنوان هم بازی «مل گیبسون» در دو فیلم «اسلحه مرگبار» شناخته می شد. در عین حال، در «غارتگر۲» چندان اهمیتی ندارد که کاراکتر انسان اصلی داستان کیست؛ چونکه ستاره حقیقی فیلم همان «شکارچی» است، همان که تصویرش تنها بر پوستر فیلم دیده می شود.
«گلاور» در نقش «ستوان هریگن» ظاهر می شود؛ پلیسی خشن، جدی و به قدری ماهر که در همان آغاز فیلم، به تنهایی موفق می شود جنگ خیابانی را که ساعت ها ادامه داشته، خاتمه دهد.
او بهمراه تیمش، متشکل از دنی (روبن بلیدز)، لئونا (ماریا کونچیتا آلونسو) و جدیدالورود مغرور لمبرت (بیل پکستون) در تلاش است تا بفهمد چه کسی در پسِ قتل های زنجیره ای میان دو باند کلمبیایی و جامائیکایی قرار دارد. طرف سوم مرموز، قربانیان هر دو باند را بعد از زنده پوست کنی، از پا آویزان می کند.
در ادامه، مأمور فدرال مغرور و پرادعا کِیز (گری بوزی) بهمراه گروهی از عوامل سیاه پوش خود، کنترل تحقیقات را در دست می گیرند و مانع از آن می شوند که «هریگن» حقیقت را کشف کند. اما تماشاگر از ابتدا می داند که قاتل حقیقی، همان نژاد بیگانهٔ شکارچیان است که برای تفریح شکار می کند و حدودا تا پایان فیلم طول می کشد تا خود هریگن به این مورد پی ببرد.
فیلم در ساختار و مضمون، آشکارا از دنباله ی مشهور بیگانه ها (جیمز کامرون) الهام گرفته است، همان فیلمی که شعار «دنباله باید بزرگ تر باشد» را به اوج رساند، هرچند نسخه ی اصلیِ ریدلی اسکات همچنان اثری برتر شمرده می شود. دنباله ی «غارتگر» هم به جای گسترش خلاقانه ی ایده های قسمت نخست، خیلی از عناصر خودرا مستقیماً از بیگانه ها وام می گیرد.
برای نمونه، در صحنهٔ کشتارگاه، مأمور کِیز و نیروهایش در تلاشند تا وارد محل تغذیهٔ شکارچی شوند، در صورتیکه مأمور فدرال گاربر (آدام بالدوین) ازراه دور با ناباوری شاهد است که شکارچی، یکی یکی مأموران را می کشد. هم زمان، هریگن با فریاد به گاربر اخطار می دهد که «اون ها رو از اونجا بیار بیرون!» صحنه ای که شباهت زیادی به لحظه ای دارد که ریپلی (سیگورنی ویور) در فیلم بیگانه ها با اضطراب، نظاره گر حملهٔ «زنومورف ها» به گروه تفنگداران مستعمراتی است.
همچنین شخصیت لمبرت، پلیس خودخواه و پرادعای فیلم را «بیل پکستون» بازی می کند و یادآور همان بازیگر در نقش هادسون در بیگانه ها است؛ با همان لحن پرهیاهو و شوخ طبعی عصبی.
خط داستانی این دنباله، از نظر ساختار کلی، بشدت به نسخهٔ اصلی وفادار است؛ در هر دو، قهرمان داستان بتدریج درمی یابد که تحت تعقیب هستند و در نهایت ثابت می کنند از شکارچی بیگانه می توانند توانمندتر باشند.
در عین حال، فیلم اطلاعات تازه ای به مخاطب نمی دهد، جز چند ابزار جدید و «مدرن تر» برای شکارچی که به مجموعهٔ گجت ها او افزوده شده اند. در پنج دقیقهٔ پایانی، وقتی «هریگن»، شکارچی را تا سفینهٔ مادرش تعقیب می کند، درمی یابد که این شکارچیان قرن هاست که روی زمین حضور داشته اند، افشایی که در نهایت فقط واکنشی در حدِ «جالب بود!» از تماشاگر برمی انگیزد. فیلم سازان آگاهانه تصمیم گرفته اند که با فرمول آشنای قسمت نخست وفادارانه پیش بروند.
حتی با وجود تغییر قهرمان اصلی و مکان رخدادها که به نظر می آید فقط برای خلق تصویری نمایشی از شکارچی ایستاده بر نوک «گارگویلِ» آسمان خراشی در بین رعد و برق، در صورتیکه ستون فقرات قربانی ای را در دست دارد، انتخاب شده است.
کارگردان فیلم، «استیون هاپکینز» که قبل از آن تنها تجربه اش بود، «کابوس در خیابان الم» بود این مجموعهٔ اکشن را به حمامی از خون و خشونت ترسناک تبدیل کرد؛سرها از بدن جدا می شوند، اندام ها بریده می شوند، و اجساد به صورت کامل پوست کنده به نمایش درمی آیند.
خشونت فیلم به حدی بود که انجمن MPAA ابتدا به آن درجهٔ محدودیت NC-۱۷ داد و درنتیجه فیلم مجبور شد بشدت سانسور و کوتاه شود تا درجه R بگیرد.
۳- بیگانه ضد غارتگر ۲۰۰۴
مجموعه «غارتگر» با ساخت قسمت دوم در وضعیت نابودی قرار داشت، مجموعه فیلمهای «بیگانه» در راه خود رو به سقوط رفتند و هیچ یک از انرژی و پویایی ای را که ریدلی اسکات و جیمز کامرون در دو قسمت نخست به وجود آورده بودند، حفظ نکردند. این مجموعه با قسمت سوم «بیگانه» بشدت صدمه دید و با «بیگانه: رستاخیز» بطور رسمی به کما رفت.
از طرف دیگر، مجموعهٔ «غارتگر» هم وضعیتی مشابه داشت، نخستین فیلم، اکشن مستحکمی با بازی آرنولد شوارتزنگر، و دیگری بیمار و نحیف، فیلمی با حضور «گری بوزی»، که بازی اش از خود «زینومورف» هم فجیع تر بود.
با تماشای «بیگانه ضد غارتگر» (یا به اختصار AVP)، مخاطبان تصور می کنند، استودیو فاکس قصد داشت به هر دو مجموعه پایان دهد. استودیو از بازی ویدئویی محبوبی الهام گرفت که در آنها بیگانه و شکارچی با هم مواجه می شدند و همینطور از کتاب های کمیکی که در آنها این هیولاها با قهرمانانی چون بتمن یا سوپرمن می جنگیدند
. دیدار نهائی این دو موجود برای تماشاگران چندان اعجاب انگیز نبود؛ چونکه در سفینهٔ شکارچی، جمجمهٔ یک زینومورف روی دیوار افتخارات او دیده می شد. از همان زمان، هواداران هر دو مجموعه بشدت خواهان فیلمی در این زمینه شدند اماهیچ جذابیتی در تماشای نبرد هیولاهای سینمایی وجود ندارد، چونکه چنین ایده هایی حدودا هیچگاه شخصیت انسانی قابل همراهی ارایه نمی دهند، نمونه اش را در«فردی ضد جیسیون» هم می توان دید.
فیلم را پل «دبلیو. اس. اندرسون» نوشته و کارگردانی کرده است، همان نابغهٔ معکوس پشت فیلمهای و مجموعهٔ «مورتال کمبت» و «رزیدنت ایول».
سبک او پرزرق وبرق، مملو از اکشن و فاقد داستان است؛ فیلم هایش فروش بالایی دارند چون وابستگی شدید به جلوه های ویژه دیجیتال و صحنه های اکشن کند و سطحی دارد. آثار او تفاوت چندانی با بازیهای ویدئویی ای که از آنها اقتباس شده اند ندارند. شخصیت هایش همچون کاغذ نازک بی عمق و دیالوگ هایش مملو از حماقت.
در این فیلم، اندرسون داستان را با کشف یک سیگنال حرارتی زیر هزاران فوت یخ قطب جنوب آغاز می کند؛ این سیگنال توسط ماهوارهٔ یک سرمایه دار مستقل و ثروتمند شناسایی می شود. با استفاده از تصویربرداری زیرزمینی سه بعدی که به طرز عجیبی شبیه فناوری مورد استفاده «غارتگر» است و در نهایت مشخص می شود هرم عظیمی زیر یخ مدفون است.
سرمایه داری به نام«چارلز بیشاپ ویلند» با بازی «لنس هنریکسن»، بازیگر نقش «آدم مصنوعی بیشاپ» در بیگانه ها طراح این مأموریت است.
در ایستگاه شکار نهنگ در قطب جنوب جایی که در صحنه ی نخستین فیلم در سال ۱۹۰۴ اتفاق می افتد، شکارچیان فضایی درحال شکار نهنگ ها برای تفریح هستند. صد سال بعد، وقتی تیم وایلند به آنجا می رسد، تغییر چندانی در محل رخ نداده است. عجیب است که با وجود قرار داشتن در قطب جنوب و رها شدن به مدت یک قرن، کمپ شکار نهنگ ها حدودا دست نخورده مانده؛ فقط لایه ای چنداینچی از برف پفکی روی همه چیز نشسته است، اما هیچ خرابی عمده ای دیده نمی شود.
این مورد تعجب برانگیز است، چون پل اندرسون هنگام نوشتن فیلم نامه چنان درگیر جزییات علمی و اقلیمی قطب جنوب بود که انتظار میرفت لااقل کمی رویکرد واقع گرایانه داشته باشد. ده دقیقه نخست فیلم حدودا تماماً صرف گفت وگوهایی می شود که در آن الکسا برای بقیه درباره ی خطرات اقلیم منطقه، سرعت مرگ در اثر آب یخ زده، و مفهوم «نقطه ی بازگشت امن» سخن می گوید که همگی اطلاعات جالب اما کاملا بی ربطی به فیلم هستند.
براستی، پس زمینه ی قطب جنوب فقط بهانه ای است تا اندرسون بتواند کلیشه های بی منطق فیلمهای فجیع را با چاشنی تازه ای وارد کار کند. وقتی تیم وایلند از میان یخ ها عبور کرده و وارد سازه می شود، درمی یابد که این هرم تلفیقی از سبک های معماری و نمادهای مصر باستان، آزتک و کامبوجی است.
در ادامه فیلم آشکار می کند که کل تمدن بشری در حقیقت نتیجه دخالت نژاد شکارچیان است، آنان هزاران سال پیش به زمین آمده اند، به انسان های اولیه آموزش ساخت وساز داده اند، و سپس از هرم ها بعنوان میدان های شکار بسته بهره برده اند. هر صد سال، شکارچیان بازمی گردند تا بیگانگان را برای تفریح شکار کنند.
اگر شکارچیان ببازند، بمبی منفجر می کنند تا تهدید درحال رشد را از بین ببرند، توضیح مضحک که به زعم اندرسون، دلیل ناپدید شدن تمدن های مایا و آزتک ها است.
الکسا و تیمش ناخواسته سازوکارهایی را فعال می کنند که سبب بیدار شدن ملکه بیگانه می شود؛ موجودی که با کابل ها و الکترودها در حالت خفته نگه داشته شده و مانند هیولای «فرانکشتاین» به ناگاه زنده می شود. او آغاز به تخم گذاری می کند، انسان ها با بیگانه ها، مواجه می شوند و شکار شروع می شود. شخصیت های انسانی مبهم، در بین نبردی از هیولاهای بی هویت گرفتار می شوند، نبردی آشفته و پر از جلوه های ویژه ی کامپیوتری گنگ و بی هدف.
با ادامه ی سقوط مجموعه «بیگانه»، در این فیلم صدای نعره و غرش موجودات چنان است که گویی از دایناسورهای پارک ژوراسیک قرض گرفته شده است.
به یاد بیاورید صحنه ی پایانی در بیگانه ریدلی اسکات را جایی که ریپلی و موجود تنها در سفینه ی نجات بودند؛ موجود در سکوتی مرگبار نفس می کشید و فقط گاه صدایی خفیف از گلویش بیرون می آمد، نه نعره های مسخره و پر سر و صدای این فیلم.
دنباله ها با گذشت زمان تمام ترس و ابهت هیولای اصلی را از بین برده اند؛ آنها را به صورت کامل نمایان کرده، از تاریکی بیرون کشیده، و به دشمنان قابل تعویض بازیهای ویدئویی تبدیل نموده اند، یکی می میرد، دیگری ظاهر می شود، و کسی اهمیتی نمی دهد چون دیگر فجیع نیستند. هیچ شخصیت انسانی قدرتمندی مثل ریپلی (کاراکتر اصلی فیلم بیگانه) برای ارتباط وجود ندارد
نه مجموعه ی بیگانه و نه غارتگر در اینجا هیچ پیشرفتی ندارند و حتی زمین ازدست رفته شان را هم پس نمی گیرند، بلکه بدتر، عقب گرد می کنند.
فیلم به جشن پرشور طرفداران افراطی بازیهای ویدئویی و کمیک بوک های پر از هیولا تبدیل می شود
استودیو فاکس احیانا امیدوار بود این فیلم در همان هفته ی نخست هزینه ی تولید خودرا بازگرداند؛به همین دلیل، تنها تلاشی که کردند این بود که تریلری کنجکاوی برانگیز بسازند تا چند نوجوان را به سینما بکشانند — و برای همین، بر خلاف سنت مجموعه های بیگانه ها و غارتگر، خواهان درجه بندی PG-۱۳ شدند تا محدودیت سنی تماشاگران کمتر باشد. این تصمیم از نظر مالی موفق بود، اما نتیجه، فیلمی به غایت سطح پایین بود.
۴- بیگانه ضد غارتگر: مرثیه ۲۰۰۷/
هالیوود چه طور دو هیولای افسانه ای را به کاریکاتور تبدیل کرد
اگر فقط یک نکته ی مثبت فقط یکی، درباره ی ی فیلم «بیگانه ضد غارتگر۲ » وجود داشته باشد، این است که «پل دبلیو. اس. اندرسون» هیچ دخالتی در آن ندارد. نویسنده و کارگردان فیلم قبلی نه فیلم نامه این دنباله را نوشته و نه آنرا کارگردانی کرده است. به این معنا که این دفعه باید از سبک فیلم سازی شبیه بازیهای ویدئویی او خبری نباشد.
استودیوی قرن بیستم دو نسخه انسان کپی شده از «پل دبلیو. اس. اندرسون» پیدا کرد، دو برادر به اسامی «کالین و گرگ اشتراوس» تا کارگردانی فیلم را بر عهده بگیرند. این دنباله که توسط تیم بازاریابی فاکس به اختصار AVP: R نامیده شد، فورا بعد از پایان فیلم اول شروع می شود، همان جایی که سفینه شکارچی، قهرمان داستان را در قطب جنوب رها می کند تا از سرما بمیرد.
در همین حین، موجودی نیمه شکارچی-نیمه بیگانه که سانزدگان غیرخلاق آنرا «بیگانه-غارتگر» نامیده اند از سینه تنها شکارچیِ زنده بیرون می جهد و با فریادی ترکیبی خوشی می کند!
در آغاز این فیلم، «بیگانه-غارتگر» سبب سقوط سفینه شکارچی در شهر گانیسن، ایالت کلرادو می شود. در اثر سقوط، برخی از بیگانه های کوچک از محفظه ها بیرون می ریزند، فرار می کنند، صورت هایی برای چسبیدن پیدا می کنند، و خب، ادامه اش را دیگر خودتان می دانید...
در همین حین، در سیاره مادر شکارچیان، یکی از شکارچیان منزوی برای پاک سازی این فاجعه فرستاده می شود. او که در بین عوامل فیلم «وُلف (Wolf)» نام گرفته، مأموریت دارد تمام شواهد مربوط به بیگانگان را از محل سقوط نابود کند. او لاشه سفینه و اجساد را از بین می برد و سپس به شکار بیگانگانی می رود که بعد از سقوط متولد شده اند.
«وُلف» همینطور به دنبال رهبر«بیگانه-غارتگر»ها می گردد، موجودی که هوش غریزی بالاتری دارد و ظاهری شبیه بیگانه ای با آرواره های شکارچی پیدا کرده است. طبیعتاً انتظار می رود ولف وقتی می بیند گروهی از بیگانگان تحت فرمان «بیگانه-غارتگر» عمل می کنند، درخواست نیروی کمکی کند، اما شکارچی ها را که می شناسید لجباز و مغرور تا حد مرگ.
نویسنده ی فیلم نامه، شِین سالرنو، با ساده نگه داشتن ساختار داستان، تصمیم هوشمندانه ای می گیرد؛ او فقط یک شکارچی واحد را محور داستان می گذارد، تا مخاطب بتواند کمی با او ارتباط برقرار کند و حتی در ذهنش خصوصیت های قهرمانانه ای برایش قائل شود. در فیلم قبلی، هر دو گونه ی هیولا به وفور و بی هدف درحال کشتن هم بودند، و فیلم ناگهان تمام می شد.
سالرنو دست کم کوشیده تا از درون چاهی پر از کلیشه ها و فرمول های فیلمهای درجه دو، شخصیت هایی با معنا و حتی قهرمان هایی بالقوه بسازد اما موفق نمی گردد. درباره ی ی شخصیت های انسانی باید اشاره نمود آنها در فیلم معرفی و حذف می شوند، گاهی در همان صحنه نخست. صحنه هایی که باید احساسی و همدلانه باشند، در نهایت به مرگ هایی بی مفهوم و بی رحمانه ختم می شوند.
در سکانس آغازین، پدر و پسری جوان در جنگل درحال شکار گوزن هستند، در عرض چهل ثانیه، بیگانه ها بر سرشان می جهند، در دهانشان تخم می گذارند، و سپس از سینه هایشان بیرون می زنندو درباره ی ی آن چه در بخش زایمان بیمارستان گانیسن رخ می دهد، تنها می توان اظهار داشت: هیچگاه در سینما، مرگ نوزادان تا این حد عادی و بی احساس نمایش داده نشده است.
۵-غارتگران ۲۰۱۰/
شکارچی هنوز زنده است؟ شاید با دستگاه تنفس مصنوعی
«غارتگران» فیلمی ست سرراست و سرگرم کننده در ژانر اکشن علمی–تخیلی با کارگردانی قابل اعتماد و بازیهای محکم از گروهی بازیگر توانمند همراه می باشد. داستان درباره ی گروهی انسان است که به شکل تصادفی (یا به ظاهر تصادفی) در سیاره ای ناشناخته فرود می آیند، جایی که به واقع یک منطقه شکار برای نژادی از بیگانگان شکارچی است. اما خیلی زود، انسان ها درمی یابند که همگی قاتلانی حرفه ای از نقاط مختلف زمین اند و تصمیم می گیرند این دفعه شکارچیان را شکار کنند.
فیلم به کارگردانی نیمرود آنتال سازنده آثاری چون «زره دار» و «مهانپذیر» تولید شده و آشکارا از رویکرد جیمز کامرون در بیگانه ها الهام گرفته است، اما بُعد اکشن از فیلم آرنولد شوارتزنگر به صورت کامل پیروی می کند و به اندازه ی کافی نوآوری و انرژی تازه ای ندارد و حس کهنگی در آن مشهود است.
فرنچایز «غارتگر» هیچگاه نتوانست مانند«بیگانه» به موفقیت و ثبات برسد. بعد از فیلم موفق شوارتزنگر در سال ۱۹۸۷، غاتگر۲ با بازی دنی گلاور یک ناامیدی بزرگ بود، و بعد هم دو فاجعه سینمایی به نام«بیگانه ضد غارتگر» تولید شدند. در چنین شرایطی، سازندگان «غارتگران» با نگاهی قدردانانه به اثر اصلی، تلاش کردند نشان دهند، غارتگر هنوز جواب می دهد اما نتیجه کار، اصلاً اصیل نیست و یک کپی خوش ساخت بهتر از اولین نمونه تولید شده با ایده گرفتن از فیلم غارتگران است.
در نقش اصلی، «آدرین برودی» در نقش رهبر هیأت ناخواسته گروه ظاهر می شود، مزدوری سرد و بی رحم که از شکار انسان های خطرناک لذت می برد. برودی، که قبل تر برای «پیانیست» اسکار گرفت، ر با فیلمهای ژانری مانند«شکاف» (۲۰۰۹) و کینگ کنگ بیشتر به دنیای فانتزی و اکشن نزدیک شد. او برای این نقش بدن سازی کرده، صدایش را تا حدی پایین آورده که شبیه صدای شخصیت “هری کثیف” (کلینت ایستوود) و کاراکتر “اسنیک پلیسکن” در فرار از نیویورک (کرت راسل) شود و حضورش فیلم را از سطح یک اکشن سطحی به اثری دارای اعتبار بازیگری بهبود می بخشد.
در کنار او گروهی از ضدقهرمانان رنگارنگ از سراسر دنیا قرار دارند شکارهایی که به دست بیگانگان انتخاب شده اند تا مجموعه ای از تیپ های جذاب فرهنگی را تشکیل دهند:
۲ -«آلیس براگا» در نقش تک تیراندازی با اصول اخلاقی.
۳- «دنی ترخو») در قالب یک تبهکار خالکوبی شده ی مکزیکی (نقشی در حد ذات حقیقی اش).
۴- «والتون گوگینز» بعنوان محکومی در آستانه ی اعدام.
۵- لوییس اوزاوا چانگ چین در نقش یک گانگستر یاکوزا که در سکانسی به یادماندنی، با یک شمشیر با شکارچی دارد مبارزه می کند(صحنه ای گرفته شده از فیلمهای سامورایی کلاسیک)
۶- «اُلگ تاکتاروف» در نقش سرباز روس با مینی گان.
۷- «ماهرشالا علی» در نقش سرباز آفریقایی.
۸- «توفر گریس» در نقش دکتری به ظاهر بی خطر حضور دارد که دلیل حضورش تا انتهای فیلم پرسش برانگیز می ماند.
و «لارنس فیشبِرن» در یک نقش یک کاراکتر عجیب و اغراق آمیز، بعنوان دیوانه ای که سال ها در این سیاره زنده مانده است.
اما سؤال اصلی این است که آیا رابرت رودریگز، تهیه کننده فیلم، قصد داشته فرنچایز را صرفاً راه اندازی کند یا ادای دینی صادقانه به نسخه اصلی انجام دهد؟هرچند مکان وقوع داستان و شخصیت ها جدیدند، ساختار روایی حدودا عیناً همان نسخه اول است.
چرا فیلم با نسخه اول مقایسه می شود؟
چون شخصیت ها از تپه ای پایین می غلتند و درون آبشار می افتند؛مینی گان در مرکز نبرد قرار داردو قهرمان فیلم، خودرا با گل و لای می پوشاند تا از دید بیگانگان پنهان شود. این ها نه ارجاع ظریف، بلکه کپی مستقیم از صحنه های نسخه ی ۱۹۸۷ هستند، حتی برخی دیالوگ ها عیناً از فیلم نامه ی اصلی نقل شده اند. در ابتدا شاید بعنوان ارجاعی محترمانه جالب باشند، اما بعد از چند بار، این تکرارها به عنصر قابل پیش بینی تبدیل می شوند.
۶-غارتگر ۲۰۱۸ /
ا
ز اکشن تا آشوب؛ «غارتگر»، شوخی خونین هالیوود
فیلم «غارتگر» به نویسندگی و کارگردانی «شِین بلک»، در عین داشتن نکات آزاردهنده و گاه سطحی و سطح پایین، بر خلاف نسخه های مهم ساخته شده در سال ۱۹۸۷ و ۲۰۱۰، سکانس های مخاطب پسند آنچنانی ندارد. این فیلم را می توان یک اکشن پرسرعت، خنده دار و بشدت خونین دانست که تماشایش برای مخاطبان ناآشنا با فیلمهای قبلی «غارتگر» سرگرم کننده است.
«بلک» که در نسخه ی اصلی سال ۱۹۸۷ نقش کوچکی داشت و در بازنویسی فیلم نامه هم همکاری کرده بود، این دفعه در چهارمین فیلم فرنچایز، باردیگر با فرد دِکِر (همکارش در نگارش فیلم نامه «جوخه هیولاها» ۱۹۸۷) فیلم نامه را نوشته اند. این دو با تزریق انرژی دیوانه وار، خودآگاهی و طنز نوجوانانه به اثر، کوشیده اند تا مجموعه را برای نسل تماشاگران کم حوصله و سریع پسند امروزی تازه سازی کنند.
با توجه به بودجه قابل توجه فیلم و سابقه ی بلک در کارگردانی آثاری چون «مردآهنی۲ » (۲۰۱۳) و مردان خوب (۲۰۱۶)، انتظار میرفت «غارتگر» نتیجه ای درخشان داشته باشد. اما متاسفانه نتیجه نهائی تا حد زیادی دوپاره و متناقض از کار درآمده است.
پس از نخستین نسخه به کارگردانی «جان مک تیرنان» با بازی آرنولد شوارتزنگر، کمپانی فاکس قرن بیستم در عمل نمی دانست با این فرنچایز چه کند و همانند مجموعه بیگانه، «فرنچایز» غارتگر هم از دخالت وسواس گونه ی استودیو در رنج است؛ دخالتی که اغلب منجر به دست کاری یا جهش های ژنتیکی می شود تا موجودی بزرگ تر و خشن تر خلق شود. این تغییرات به طور معمول به تولید هیولاهای مضحک و بی هویت منجر شده اند که جذابیت منحصربه فرد نسخه ی اولیه را از بین می برند و همین بخش هاست که در «غارتگر» ۲۰۱۸ بیش از همه به نظر می رسد.
داستان با صحنه ای در مکزیک آغاز می شود:
کوئین مک کِنا (با بازی بُوید هالبروک)، تک تیرانداز سابق ارتش آمریکا که حالا مزدور شده، در مأموریتی برای نجات گروگان ها، شاهد کشته شدن تمام گروهش توسط بیگانه ای پنهان کار می شود که سفینه اش در همان حوالی سقوط کرده است. مک کِنا قبل از آنکه دستگیر شود، برخی از ابزارهای بیگانه را برداشته و برای امنیت، آنها را به آدرس خانواده اش پست می کند.
او سپس توسط سازمانی فوق محرمانه به نام “استارگیزربازداشت می شود، گروهی دولتی به رهبری فردی مغرور و نیش دار به نام تراگر ( استرلینگ کی. براون) که از وجود موجودات معروف به «غارتگر» از زمان وقایع فیلم اول اطلاع دارند. تیم «تراگر» موفق می شود آن شکارچی سقوط کرده در مکزیک را به اسارت بگیرد. در همین حین، دانشمندی به نام دکتر کیسی براکت (اولیویا مان) جهت بررسی خون بیگانه دعوت به کار می شود و به سرعت متوجه ردی از DNA انسانی در نمونه ها می گردد. اما قبل از آنکه کسی فرصت تحلیل و فرضیه پردازی پیدا کند، بیگانه از لابراتوار فرار می کند و در مسیرش هرچه هست، انسان یا غیرانسان، را با خشونتی اغراق آمیز تکه تکه و منفجر می سازد.
در همین حین، مک کنا با گروهی از زندانیان نظامی هم دست می شود؛ سربازان سابقی که حال همگی از اختلال استرس بعد از سانحهرنج می برند. این گروه به نام دیوانه ها شناخته می شوند و مأموریت دارند جلوی بیگانه را بگیرند.
نبراسکا ویلیامز (با بازی تروانت رودز) فردی است خودکشی طلب که مثل دودکش سیگار می کشد؛ بکسی (توماس جین) و دوست بذله گویش کویل (کیگان-مایکل کی) با شوخی های مداوم شان بار اصلی طنز فیلم را به دوش می کشند؛ لینچ (آلفی آلن) متخصص مواد منفجره است و نتلز (آگوستو آگیِلرا) به دکتر براکت علاقه دارد.
در همین زمان، فیلم ما را با همسر جداشده ی مک کنا (ایوون استراهوفسکی) و پسرشان روری (جیکوب ترمبلی) آشنا می کند، پسربچه ای دچار اوتیسم که بسته پدرش را (فرستاده شده از مکزیک) باز می کند؛ بسته ای شامل کلاه خود و سلاح شلیک کننده ی شکارچی است. این کار سبب می شود بیگانه ای بزرگ تر، خشن تر و هوشمندتر، «شکارچیِ شکارچیان» از مکان آنها مطلع شود و برای شکارشان به زمین بیاید.
آنچه در غارتگر بالاتر از همه مؤثر است، ریتم تند و انرژی مداوم فیلم است، بلک از همان اول تا پایان، شتاب روایی را حفظ می نماید و از یک صحنه مرگبار به صحنه بعدی می جهد، هرچند تدوینگران فیلم (هری بی. میلر و بیلی وبر) گاهی با برش های نامنسجم و پرش های تصویری، بخصوص در پرده ی آخر، گرفتار آشفتگی می شوند.
آشوب ها اغلب شب هنگام رخ می دهند؛ زمانیکه خون سبزِ شب تاب شکارچی جلوه تصویری خیره کننده ای دارد. بلک و دکر آشکارا از خلق صحنه های چندش آور و شوک آفرین لذت می برند؛ بطورمثال در سکانسی که شکارچی کامیون پر از نیروهای ویژه (SWAT) را قتل عام می کند، راننده می پرسد: «اون عقب همه چی مرتبه؟» و شکارچی باهوش دست قطع شده ی یکی از سربازان را برمی دارد، شستش را بالا می دهد و از پنجره برای راننده بیرون می آورد!فیلم پر از چنین لحظات مضحک و غافلگیرکننده ای است، و تماشاگر گاه میان خنده و شوک در نوسان است.
با وجود طنز و هیجان فراوان، بخشهایی از فیلم درباره ی افسانه شناسی بیگانه ها سبب چرخاندن چشم تماشاگر می شود. بلک درست مانند «بیگانه: کاوننت»، توانسته خشونت و درگیری را جذاب بسازد، اما جزییات داستانش گاهی خیلی احمقانه و اغراق آمیز است. علاوه بر ایده ترکیب ژنتیکی انسان و شکارچی، او موجودات تازه ای به نام سگ های شکارچی معرفی می کند که چهره و موهای زنجیری مشابه با نوع انسان نما دارند، چیزی شبیه به سگ انسان چهره فیلم «حمله جسددزدها» (۱۹۷۸).
در ادامه، سوپر شکارچی عظیم الجثه ی ۱۱ فوتی وارد می شود که شکارچی کوچک تر را نابود می کند، اما به سبب استفاده بیش از اندازه از CGI، هیچگاه حس ملموس و حقیقی نسخه اصلی را ندارد.
براستی، فاصله میان «غارتگر» ۱۹۸۷و غارتگر (۲۰۱۸) حدودا به اندازه ی فاصله ی بین «بیگانه» (۱۹۷۹) و «بیگانه: رستاخیز» (۱۹۹۷) است و بلک دیگر ایده ی تازه ای برای افسانه سازی ندارد، در صحنه ی پایانی بازهم مفهومی بی اهمیت و اضافه را وارد داستان می کند.
با وجود همه ی دنباله های بی روح، اسپین آف ها و داستان ها نیم بند، مجموعه ی غارتگر اعتبار و جایگاه خودرا در بین دوست داران سینما با این فیلم از دست داد و بعید است تماشاگران سینما، نسخه ی بلک را اثری حیاتی یا ماندگار در دنیای علمی تخیلی بدانند.
قبل از نمایش فیلم، استیون وایلدر استریگل بازیگر فیلم محکوم به جرایم جنسی می شود و بخشهایی از فیلم حذف می شود.
۷ - شکار (prey) ۲۰۲۲ /
هالیوود و زنِ جنگجو؛ فمینیسمی که حتی غارتگر را رام می کند!
هر کدام از فیلمهای غارتگر اصولا از یک الگوی داستانی تکراری پیروی می کند:
یک جنگجو یا شکارچی انسان، که خود در زمره قاتلان یا شکارچیان ماهر است، ناگهان به طعمه بیگانه ای عظیم الجثه تبدیل می شود؛ موجودی که گونه های ضعیف تر را فقط برای تمرین شکار می کند. در پایان، برخی ورق را برمی گرداند و در نبردی تن به تن آن موجود او را شکست می دهند.
در طول ۳۵ سال و شش فیلم، حدودا هیچ نسخه ای از این الگو فاصله نگرفته است. بااین حال، پیش درآمد جدید به کارگردانی «دن ترختنبرگ» با عنوان «شکار» (طعمه) خودرا بعنوان ساده ترینبازگشت به ریشه ای ترین اثر در مجموعه ی غارتگر معرفی می کند.
این فیلم با سادگیِ خوشایند خود، همان فرمول همیشگی را به بستر تازه ای منتقل می کند، دختری جوان و جاه طلب به نام نارو ( امبر میدتاندر) از قبیله کومانچی در دشت های بزرگ آمریکا در سال ۱۷۱۹، می کوشد مهارت شکارگری خودرا در مقابل بیگانه ای پیشرفته ثابت کند.
«شکار» هم زمان هم روایتی قدرتمند از توانمندسازی زنانه عرضه می کند و هم بستری عالی برای بازیگران بومی آمریکا و سرخ پوستان نسل اول فراهم می آورد. این فیلم، بی اغراق، بهترین نسخه ی غارتگر از زمان فیلم اصلی ۱۹۸۷ است.
در واقع، تنها نسخه اول به کارگردانی جان مک تیرنان توانست از سطح هیجان سطحی فراتر رود.آخرین تلاش، غارتگر (۲۰۱۸) از شین بلک بود یکی از نویسندگان نسخه ی ۱۹۸۷ که می خواست مجموعه را احیا کنداما با دخالت های استودیو، نتیجه به اثری نیمه موفق و پر از ناامیدی تبدیل شد.
در مجموع، بیشتر دنباله ها یا بیش از اندازه وابسته به ارجاع به فیلم نخست بوده اند، یا با ترکیب های ژنتیکی و جهش های عجیب بیگانه ها از مسیر اصلی منحرف شده اند. با آنکه «شکار» تا حد زیادی وام دار فیلم اصلی است، اما از تبدیل شدن به یک «ماشین ارجاع» خودداری می کند. فیلم نامه، نوشته ی پاتریک آیسون و با همکاری خود ترختنبرگ، داستانی شفاف و متمرکز عرضه می کند که تماشاگر را در دل خود غرق می کند.
نارو، دختری پدرازدست داده است که باید در جامعه ای بشدت مردسالارانه خودرا ثابت کند. برادرش تابه (دکوتا بیورز) و سایر جنگجویان قبیله مهارت های وی را باور ندارند؛ حتی مادرش (میشل تراش) هم انتظار دارد «نارو» نقشی سنتی و خانگی قبول کند. اما زمانیکه نارو شیء پرنده ای درخشان (یک سفینه ی فضایی) را در آسمان می بیند، آنرا نشانه ای از خدایان تعبیر می کند، او آماده است آئین مقدس قبیله، برای ثبت یکشکار عظیم را پشت سر بگذارد.
در حین شکار یک شیر کوهی، با اعضاء ناراضی قبیله، وی در گِل ها ردپایی عظیم می بیند؛ بزرگ تر از هر حیوانی که تابحال دیده است. هیچ کس حرفش را باور نمی کند که موجودی نادیده در حوالی آنان پرسه می زند. بعد از ناکامی در شکار شیر، نارو با اراده ای راسخ و بی تفاوت به قبیله، تصمیم می گیرد به تنهایی شکارچی مرموزی را که حیوانات بزرگ را پوست می کند و می ترساند، پیدا کند تا خودش را ثابت کند و بعنوان جنگجویی حقیقی بازگردد.
فیلم«شکار» در لوکیشن های خیره کننده ای از استان آلبرتا فیلم برداری شده و به لطف مهارت فیلم بردار جف کاتر، شکوه چشم اندازهای طبیعی و وحشیِ دوران قبل از انقلاب صنعتی را با دقتی تعجب آور به تصویر می کشد؛ دورانی که مردمان بومی در دل طبیعت زندگی می کردند.
با بازی مقتدرانه « امبر میدتاندر»، بخش عمده ای از فیلم در مناظر طبیعی می گذرد؛ جایی که نارو تنها با سگ وفادار و بامزه اش ساری همراه می باشد. این رابطه ی «قهرمان و سگ در مقابل موجودات فضایی» یادآور دینامیک مشابهی در فیلم ریدیک(۲۰۱۳) است. بعضی از بهترین لحظات فیلم، رویارویی نارو با طبیعت خشن است همچون نبرد او با یک خرس گریزلی یا تلاشش برای بیرون آمدن از باطلاق.
او با تبر کوچکش، که با طناب به ابزاری ابتکاری تبدیلش کرده، هر چالش را از زاویه ای متفاوت نسبت به مردان قبیله می بیند و به سرعت به الگوی شکارچی فضایی پی می برد. تماشای این که چطور «نارو» بر هر مانع فائق می آید، تجربه ای رضایت بخش است؛ درست مانند دیدن «سیگورنی ویور»و «لیندا همیلتون» که در مجموعه های بیگانه و ترمیناتور به قهرمانان زن قدرتمند خود تبدیل شدند.
«دن ترختنبرگ» با سابقه کارگردانی «شماره ۱۰ خیابان کلاورفیلد» خشونت را با منطقی روشن و بصری به تصویر می کشد و«شکار» را با سکانس های اکشن زیبا و حساب شده می آراید. در عین حال، واقع گرایی ملموس فیلم گاهی با وابستگی بیش ازحد به جلوه های ویژه ی کامپیوتری تضعیف می شود. حیوانات انیمیشنیِ فیلم گاهی حالت کارتونی دارند و غارتگر (با بازی دین دی لیگرو) اغلب فقط به شکل سایه ای شفاف و نامشخص دیده می شود.
درحالی که در نسخه اصلی، طراحی«استن وینستون» به موجودی باورپذیر و جزئی نگر منتهی شده بود، چهره بیگانه در این فیلم شبیه توده ای دیجیتالی و بی روح است. بدون پوست لغزان، چشم های نافذ یا فک های چندلایه ی خاص نسخه ی اصلی و این موضوع از فیزیک پذیری و حضور ملموس آن می کاهد. بنابراین، غارتگر در این فیلم اینجا بیشتر به ابزاری برای نمایش اسلحه ها و فناوری های عجیب تبدیل می شود تا شخصیتی کامل و به یادماندنی.
شاید به همین دلیل، بهترین صحنه ی اکشن فیلم مبارزه «نارو» با گروهی از دام گذاران فرانسوی بی رحم است، سکانسی که در یک برداشت ممتد اجرا شده و واقعا نفس گیر است.
با وجود خشونت شدید و صحنه های خونین متعدد، شکار یکی از مهیج ترین و لذت بخش ترین آثار مجموعه غارتگر است.
فیلم با این حال، قهرمان زنی تحسین برانگیز، از جامعه ای کمتر دیده شده را به تصویر می کشد؛ نقشی که احیانا توانست «میدتاندر» را به شهرتی گسترده برساند هرچند جای تأسف است که خودغارتگر، توجه مشابهی دریافت نکرده است.
استودیو تصمیم گرفت فیلم را به جای اکران سینمایی، به شکل انحصاری در پلتفرم هولو( Hulu ) منتشر کند، تصمیمی که فرصت تماشای چشم اندازهای عظیم و دید هنری ترختنبرگ را روی پرده بزرگ از تماشاگران گرفت. در عین حال، «شکار» در شکل فعلی اش همچنان دستاوردی بزرگ و بهترین دنباله ی غارتگر تا امروز است.
۸ - غارتگر: قاتل قاتلان (۲۰۲۵)/
غارتگر از سینما تبعید شد، شکارچی در پویانمائی زنده شد
انیمیشن جدید «دن ترختنبرگ»، «غارتگر: قاتل قاتلان»، اثری است که برای پرکردن خلاء زمانی، تا موعد رسیدن فیلم بعدی «غارتگر»، ساخته شد. این پویانمائی که بیشتر بر اکشن و مرگ های خونین تمرکز دارد تا شخصیت پردازی، اثری است که ساختارش چیزی میان یک آنتولوژی و یک بازی ویدئویی پر زد و خورد است. دراین فیلم، شکارچی مشهور دنیای سینما، در مقابل بعضی از مرگبارترین جنگجویان تاریخ بشر قرار می گیرد.
ایده ی اصلی فیلم، که توسط ترختنبرگ (کارگردان شکار) و «میشو رابرت روتاره: طراحی و نوشته شده، یادآور همان گفت وگوهای خیالی طرفداران است که می پرسند: «اگر یک غارتگر با یک وایکینگ می جنگید چه می شد؟»یا «غارتگر در مقابل یک سامورایی و یک نینجا؟»حتی «اگر یک نبرد هوایی بین سفینه ی غارتگر و جنگنده ای از جنگ جهانی دوم رخ می داد، چه کسی پیروز می شد؟»
«غارتگر: قاتل قاتلان» دقیقاً همین تخیلات را به تصویر می کشد، فیلمی کمتر از ۸۰ دقیقه که بیشتر به نمایش نبردهای دیدنی اختصاص دارد تا روایتی منسجم. فیلم، که با همکاری استودیوی پویانمائی «طبقه سوم» و به کارگردانی مشترک ترختنبرگ و جاشوا واسانگ تولید شده، در سه اپیزود کوتاه آغاز می شود:
اپیزود «سپر»: زنی جنگجوی وایکینگ تباری از پسر نوجوانش در مقابل غارتگر عظیم الجثه ای دفاع می کند، بی آن که بداند دشمنش موجودی فضایی است و نه غولی از افسانه های بیوولف.
اپیزود «شمشیر»: دو برادر، یکی سامورایی و دیگری نینجا، در ژاپن قرن هفدهم دشمنی را کنار می گذارند تا در برابرغارتگری چابک و مرگبار بایستند.
اپیزود «گلوله»: خلبان جوان در جنگ جهانی دوم، با شجاعتی فراتر از انتظار، سفینه غارتگر را نابود می کند.
در پایان هر اپیزود، قهرمان انسان پیروز، توسط شکارچیان فضایی به اسارت گرفته می شود و در حالت انجماد برای انتقال به سیاره ای مخصوص نبردها آماده می گردد؛ جایی که غارتگرها انسان های منتخب را در یک نبرد مرگ نهائی به جان هم می اندازند. فیلم ناگهان و بدون جمع بندی مشخص تمام می شود، و آشکارا زمینه ساز قسمت های بعدی است.
«استودیو قرن بیستم» پروژه را تا مدت ها بعد از موفقیت «شکار» (۲۰۲۲) منتشر نکرد، «قاتل قاتلان» در عمل نقش پل ارتباطی میان «شکار» و فیلم زنده ی بعدی ترختنبرگ، «غارتگر: سرزمین های بد» (که برای پاییز امسال برنامه ریزی شده) است. همانطور که آنامتریکس (۲۰۰۳) پیش پرده فیلم متریکس بود، این فیلم هم نوعی مکمل فرعی میان دو اثر بزرگ تر به حساب می آید.
از نظر بصری، فیلم خیره کننده است. سبک گرافیکی آن، که یادآور دنیای بصری پویانمائی مرد عنکبوتی و بازیهای داستان محور شرکت بازی سازی «تل تیل گیمز» است. این پویانمائی تصاویری پرتحرک و رنگارنگ را به نمایش می گذارد. طراحی ها حالت نقاشی گونه و کمیک بوکی دارند و محیط ها پویا و درخشان اند. از نظر تکنیکی، کیفیت پویانمائی چیزی کم از فیلمهای سینمایی روز ندارد.
«غارتگر: قاتل قاتلان» شاید یک میان پرده خوش ساخت و پرهیجان نباشد، اما برای دوست داران دنیای غارتگر، تجربه ای سرشار از آدرنالین است، اثری که نشان داده است حتی بعد از چند دهه، هنوز هم ایده ی «انسان در مقابل شکارچی فضایی» می تواند سرگرم کننده باشد.
۹-«غارتگر: سرزمین های بد»
این فیلم دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴ در سینماهای آمریکا و سراسر دنیا اکران شده و هنوز نسخه باکیفیت فیلم در ایران غیرقابل دسترسی است.
پس از خرید فیلمنامه توسط استودیوی فاکس قرن بیستم، تهیه کننده جوئل سیلور که قبل تر با آرنولد شوارتزنگر در فیلم کماندو همکاری کرده بود پروژه را با همکاری لارنس گوردون و جان دیویس بسمت تولید هدایت کرد و جان مک تیرنان، کارگردان تازه کار آن زمان، برای کارگردانی انتخاب گردید.
جوئل سیلور بعدها تهیه کننده ی فیلمهای بزرگی مانند متریکس و شرلوک هولمز شد؛ گوردون هم آثاری همچون پسر جهنمی نگهبانان(۲۰۰۹) را ساخت؛ دیویس تهیه کننده من روبات هستم: شد. نسخه نخست در سال ۱۹۸۷ با بازی آرنولد شوارتزنگر، موفقیتی عظیم در گیشه کسب نمود و استودیوی قرن بیستم فاکس نمی توانست در مقابل وسوسه ساخت ادامه ای برای آن مقاومت کند، حتی اگر شوارتزنگر در آن حضور پیدا نمی کرد؛ بازیگری که بدون تردید اصلی ترین عامل سودآوری قسمت اول محسوب می شد.
اما نتیجه، فیلمی است سرشار از مشخصه های تیپیک دنباله های سینمایی و در این فیلم نسبت به فیلم اول همه چیز بیشتر است، خشونت بیشتر، شمار قربانیان بالاتر، جزئیات بیشتر در رابطه با ی ی نژاد شکارچیان فضایی، سلاح های بیشتر برای شکارچی و بالاخره، شکارچیان بیشتر. صحنه هایی که باید احساسی و همدلانه باشند، در نهایت به مرگ هایی بی مفهوم و بی رحمانه ختم می شوند.
منبع: partoblog.ir
این مطلب پرتوبلاگ را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب